سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بی تو ...

 

ماه مهر که تمام شد تو هم تمام شدی!

مهرت تمام شد و هزاران واژه ی عاشقانه ای که به من ارزانی داشتی

 در هوا معلق ماندند ... سردرگم از اینکه راست بوده اند یا ...!

چه دردناک که مهرت با تقویم کوچکم تمام شد!

و نهایت لطافت مردانه ات چون سنگی بزرگ آوار شد بر سرم...

چقدر این آخرین دیدار تکراری است ...

نمیخواهم بگویم از تکرار تلخ تجربه ی آخرین لمس دستانت ...

نمیخواهم بگویم از واژه های ترسناکی که هرکدام تیری شد بر قلب

خسته ام ... نمیخواهم هیچ بگویم ... فقط کاش بدانی بغض دارم ...

کاش بدانی با واژه های هزار رنگ دروغینت با من چه کردی ...

کاش بدانی چگونه روزگار میگذرانم ... 

کاش بدانی و به درگاه خداوند توبه کنی ... 

آرزومندم پروردگار توبه ات را بپذیرد ...!

راستی وقتی آن کلمات تاریک را خطاب به من گفتی چقدر تغییر کردی!

جنس حرفهایت را نمیگویم ... جنس نگاهت دیگر عمیق نبود ...

صدایت که مرا به آسمان هفتم میبرد چقدر برایم معمولی شد!!

چهره ات دیگر جذاب نبود ... پس چرا اینهمه مدت من نفهمیده بودم که 

چقدر معمولی هستی ...!

 

نفهمیدم جذاب نیستی ... نفهمیدم طنین صدایت معمولی است ...

نفهمیدم تو هم یک مرد مثل تمام مردهای دیگری که وقتی از عشق زن

مطمئن میشوند، نامردی را در کمال مردانگی به جا می آورند ...!

تو معمولی بودی و من این را دیر فهمیدم ... وقتی که تار و پود وجودم به 

وجودت گره خورده بود ... وقتی که بی محابا سرم فریاد زدی ... وقتی که

از آسمان هفتم مرا درون دره ای تاریک پرت کردی ...

وقتی که مرا به بیرحمانه ترین حالت ممکن ترک کردی ...!



نوشته شده در چهارشنبه 94/8/6ساعت 5:20 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت